توی یک دیوار سنگی دوتا پنجره اسیرن دوتا خسته دوتا تنها یکیشون تو یکیشون من
دیوار از سنگ سیاه سنگ سرد و سخت خارا زدو قفل بی صدایی به لبای خسته ی ما
نمیتونیم که بجنبیم زیر سنگینی دیوار همه ی عشق منو تو قصه هست قصه ی دیوار
همیشه فاصله بوده بین دستای منو تو با همین تلخی گذشته شب و روزهای منو تو
راه دوری بین ما نیست اما باز اینم زیاده تنها پیوند منو تو دست مهربون باده
ما باید اسیر بمونیم زنده هستیم تا اسیریم واسه ما رهایی مرگه تا رها بشیم میمیریم
کاشکی این دیوار خراب شه منو تو باهم بمیریم توی یک دنیای دیگه دستای همو بگیریم
شاید اونجا توی دلها درد بیزاری نباشه میون پنجره هاشون دیگه دیواری نباشه
نظرات شما عزیزان:
برچسبها:
دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, 19:53 دلـــــــــ تـــــنــگـــــــــ