یکی از دوستام به نام لاله یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده
بود.شب عیدهنگامی که لاله از اداره اش بیرون می امد متوجه پسر بچه شیطونی شد که دورو
بر ماشین نو و براقش قدم میزند وآن را تحسین میکرد.لاله نزدیک ماشین که رسید پسر
پرسید:"این ماشین مال شماست،خانم؟"لاله سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت:برادرم
به عنوان عیدی به من داده است.پسر متعجب شد وگفت:منظورتان این است که برادرتان این
ماشین را همین جوری به شما داده است؟آخ جون ای کاش....."
البته لاله کاملا واقف بود که پسر چه آرزویی میخواهد بکند.او میخواست آرزو کند.که ای کاش
او هم یک همچو برادری داشت.اما آن چه که پسر بچه گفت سر تا پای وجود لاله را به لرزه در
آورد:
"ای کاش من هم همچو برادری بودم"
لاله مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت:دوست داری باهم تو
ماشین یه گشتی بزنیم؟"
"اوه بله دوست دارم"
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف لاله برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق
میزد،گفت:خانم میشه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟
لاله لبخند زد،او خوب فهمید که پسر چه میخواهد بگوید.او میخواست به همسایگانش نشان
دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است.اما لاله باز در اشتباه بود........
پسر گفت:بی زحمت اونجایی که دو پله داره. نگهدارید"
پسر از پله ها بالا دوید،چیزی نگذشت که لاله صدای برگشتن او را شنید اما او دیگر تند و تیز بر
نمیگشت.او خواهر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر دوش حمل کرده بود.سپس او را روی پله
پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد:"اوناهاش،مریم،میبینی؟درست همون طوریه که
طبقه بالا برات تعریف کردم.برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نکرده.یه روزی
من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد.......
اون وقت میتونی برای خودت بگردی وچیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو همان
طوری که همیشه برات شرح میدم ببینی"
لاله در حالی که اشکای گوشه چشمش را پاک میکرد از ماشین پیاده شد و دختر بچه را در
صندلی جلوئی ماشین نشاند.برادرش هم با چشمای براق و درخشان،کنار او نشست وسه
تائی رهسپار گردشی فراموش نشدنی شدند.
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: